[ad_1]
تصمیمم را گرفته بودم. عید سال ۸۴ بود. کنار دیوار بیمارستان سپیر روبروی کوچه برهمه در خیابان سیروس قدم میزدم. به بالای خیابان چشم دوخته بودم تا ماشینی انتخاب کنم و خودم را جلوی آن پرت کنم. با خود میگفتم من که زنده بودنم به دردی نخورد لااقل با مردنم حالی به بچه هایم بدهم تا بتوانند با پول دیه ای که میگیرند زندگیشان را رو به راه کنند.
جلوی دفتر مشاوره ایستاده و منتظر من است. از ماشین پیاده می شوم و احوالپرسی می کنم. مرا به داخل دفتر دعوت می کند. برایم از فلاسک کوچکی که کنار صندلی اش گذاشته، یک فنجان چای می ریزد و به همراه یک شکلات تلخ دستم می دهد. از او می پرسم چند فرزند داری؟ پاسخ می دهد «یک دختر و دو پسر» و سپس به قاب عکسی که بالای سرم روی دیوار نصب شده اشاره می کند و می گوید «چند ماه پیش پسر بزرگم فوت شد. اعتیاد داشت». توضیح بیشتری در این مورد نمی دهد اما از گفته هایش می فهمم که پسر دیگرش خانواده تشکیل داده و زندگی خوبی دارد. دخترش هم کاشان درس خوانده و ازدواج کرده است.
عکس های یادگاری زیادی از سال های جوانی اش روی دیوار نصب شده که هر کدام داستانی چند صفحه ای است. چند مدرک دانشگاهی ملی و بین المللی هم روی دیوار هست. تابلو وایت برد پشت سرش توجه آن را جلب می کند که با خط خوشی روی آن نوشته شده است «صد بار اگر توبه شکستی باز آی، این درگه، درگه نومیدی نیست». پایین تر هم با ماژیک قرمز نوشته شده است «آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود، ما را زمانه گر شکند، ساز می شویم».
کتابخانه ای گوشه دفترش گذاشته که پر از کتاب است. کتاب هایی با موضوعات مختلف. بلند می شود و یکی از آنها را دستم می دهد، کتابی با عنوان «پرواز با بال های سوخته»، کتابی است که خودش نوشته است.
غلامرضا فرازمند از دوران کودکی اش برایم می گوید: در سوم خردادماه سال ۱۳۳۶ پس از ۱۰ فرزند که یکی از آنها در همان اوایل کودکی فوت کرد، در روستای نامیله از توابع ملایر متولد شدم. من فرزند نهم خانواده بودم که پس از شش دختر و دو پسر به دنیا آمدم.
او ادامه می دهد: چهار ساله بودم که پدرم بازنشسته شد. او ژاندارم بود و بیشتر عمر خود را تا آن زمان دور از خانواده گذرانده بود و در نتیجه مدیریت خانه بیشتر با مادر بود اما من در حالت دوگانه ای گیر افتاده بودم. پدر با روش خود و مادر با روش خود سعی در تربیت من داشتند. برادرها هم بزرگ شده و آنها نیز تأثیرگذار شده بودند.
تربیتی چندگانه، شخصیتی چندگانه از من ساخته بود
فرازمند بیان می کند: تربیتی چندگانه، شخصیتی چندگانه از من ساخته بود. یکی از نیازهای مهم در دوران کودکی، نیاز به توجه است. هیچ وقت از اینکه فرزند کوچک خانواده بودم، احساس خوبی نداشتم چراکه بیشتر به من دستور می دادند.
او می گوید: مادرم هنگام جر و بحث با پدر، دائم او را تهدید می کرد که این زندگی و بچه ها را ترک می کند و می رود و همین احساس ترسی عجیب در من ایجاد می کرد. یادم می آید پاییز بود. یک شب مادرم پس از جر و بحث با پدر دوباره او را تهدید به ترک خانه و بچه ها کرد. همان شب به حیاط رفتم و تا صبح از سرما لرزیدم که اگر مادرم خواست برود، از او بخواهم مرا هم همراه خود ببرد.
مادرم رفتارهای پسر همسایه مان را به رخ من می کشید
او مقایسه کردنش با دیگران را یکی دیگر از مواردی بر می شمرد که در کودکی آزارش می داده است و میگوید: مادرم رفتارهای «حسین» پسر همسایه مان را که همیشه مشغول کار بود، به رخ من می کشید.
او ادامه می دهد: همسایه ها گاهی شکایت مرا پیش مادرم می بردند و مادرم هم برای فرار از مسئولیت می گفت «پسر من دیوانه است»، این واژه چنان تأثیر عمیق منفی در زندگی من گذاشت که به مرور این باور در من شکل گرفت که از نظر روانی مشکل دارم و از آن پس تمام رفتارهایم مانند دیوانه ها شده بود.
فرازمند بیان می کند: یادم هست تابستان که می شد، همه ظهر می خوابیدند اما من یواشکی کنار رودخانه می رفتم و آب تنی می کردم و همیشه برای این موضوع کتک می خوردم اما باز کار خود را ادامه می دادم؛ با خودم می گفتم اینها چرا نمی فهمند که آب تنی چه لذتی دارد؟
معلمم انگار نمی دانست که دوران مدرسه، دوران نوشتن و پاک کردن است
فرازمند درباره نخستین روزهایی که به مدرسه رفته است، می گوید: نخستین باری که می خواستم به مدرسه بروم شور و حال عجیبی داشتم. روز شماری می کردم تا مدرسه ها باز شود اما تمام رؤیاهای شیرینم با نوع برخورد معلم کلاس اول تلخ شد. هیچ گاه چهره خشن و لحن تند و تلخ معلمم را با ترکه ای که دستش بود، فراموش نمی کنم. از همان روز اول می خواستم فریاد بزنم این چیزی نیست که من از مدرسه در ذهنم تجسم کردم اما ترس اجازه نمیداد. احساساتم را سرکوب کردم.
او ادامه می دهد: معلمم انگار نمی دانست که دوران مدرسه، دوران نوشتن و پاک کردن است و من چندین بار پای تابلو برای همین پاک کردن ها و اشتباه نوشتن ها تنبیه شدم.
یک بار برادر معلمم را برای انتقام گرفتن کتک زدم
فرازمند خاطرنشان می کند: توجه بیش از حد به بعضی از همکلاسی ها و اهمیت قائل نشدن برای من و امثال من باعث شده بود رابطه من و معلمم به کلی قطع شود. کار به جایی رسید که حتی یک بار برادر معلمم را برای انتقام گرفتن کتک زدم.
او اضافه می کند: از کودکی به نوشتن و شعر علاقه بسیاری داشتم. یادم می آید زمستان بود پیرمردی سر کوچه داد می زد «برف پارو می کنیم». آمدم مدرسه و دفتر را باز کردم و نوشتم «در ته کوچه صداست، این صدای آشناست، برف پارو می کنیم، برف پارو می کنیم» و این نخستین شعری شد که در کلاس پنجم دبستان سرودم.
آهی می کشد و با لبخندی تلخ، خاطره ای تلخ تر را برایم به تصویر می کشد: همان سال یک روز معلممان از ما خواست درباره فصل بهار انشاء بنویسیم. پای تخته رفتم و شروع کردم به خواندن انشا، برگه میزدم و میخواندم. همه بچهها به وجد آمده بودند. معلم پشت هم مرا تشویق می کرد و به به و چه چه می گفت. انشاء که تمام شد خواست دفترم را امضاء بزند دید دفتر سفید سفید است حتی یک کلمه درباره بهار روی کاغذ نوشته نشده بود. در کسری از ثانیه یکی خواباند بغل گوشم. انگار آب جوش روی سرم ریختند. هاج و واج مانده بودم که کدام کارم خطا بوده! ذهن خلاقم کور شده بود.
حرف های آنها با آنچه خودشان انجام می دادند، متفاوت بود
به گفته فرازمند در خانه و مدرسه می خواستند با تنبیه و سرزنش، او تغییر دهند اما او مقاوم تر می شده چراکه حرف های آنها با آنچه خودشان انجام می دادند، متفاوت بوده است. مثلاً برادرم مرا کتک می زد که دروغ نگویم اما اگر همسایه دنبال وسیله ای خانه ما می آمد، به من میگفت بگو فلانی برده نیاورده!
او ادامه می دهد: حرف های خوبی می زدند اما عملشان با حرفشان همخوانی نداشت. به من می گفتند برای خودت کسی باش اما هیچ وقت نگفتند، خودت باش. به من مهم بودن را یاد دادند اما مفید بودن را کسی به من نیاموخت. در آموزش های مذهبی مرا از خداوند می ترسانند و از آتش جهنم و گرزهای آتشین می گفتند اما از عشق خداوند نسبت به انسان و از عشق ورزیدن به او نمی گفتند. به من یاد داده بودند که مرد هیچ وقت گریه نمی کند، خودش را نمی شکند و حرف مرد یک کلام است(یعنی اشتباهش را نمیپذیرد)، کسی انعطاف پذیری را به من نیاموخت.
با نخستین بار مصرف موادمخدر احساس آرامش کردم
فرازمند درباره مصرف موادمخدر برای نخستین بار می گوید: من به دنبال لذت های آنی بودم. نیاز به توجه بیشتری داشتم. با نخستین بار مصرف موادمخدر و الکل در ابتدای جوانی احساس آرامش و لذت بسیار کردم و گویی ترس از تمام وجودم بیرون رفت. راحت تر حرف می زدم، شهامت پیدا کرده و با محبت شده بودم. چند سالی به صورت تفریحی هروئین مصرف می کردم و با شروع انقلاب و درگیری ها در ایران مصرفم بیشتر شد. پس از انقلاب با دوستم جمشید تصمیم گرفتیم ترک کنیم و با هدف مبارزه با اعتیاد گروهی راه اندازی کردیم به نام «گروه فریاد».
او بیان می کند: چند سالی با جمشید مصرفمان را قطع کردیم، دوستانمان را تغییر دادیم و به زورخانه می رفتیم اما دچار غرور کاذب شده بودیم که نتیجه آن درگیری و رفتارهای ضداجتماعی و زندان بود. من ذاتاً آدم ناسازگاری نبودم اما به علت همان احساسات سرکوب شده و نیازهای برآورده نشده در دوران کودکی و رنجش هایی که از خودم، اطرافیانم و خداوند داشتم، احساس گناه و شرم سراسر وجودم را فراگرفته و مرا انسان ناسازگاری کرده بود.
فرازمند مطرح می کند: دوباره شروع به مصرف کرده بودم. رابطه ام با خانواده و اطرافیان قطع شده بود، فقط با کسانی رابطه داشتم که نیازهایم را برطرف می کردند. نتوانستم ادامه تحصیل بدهم و دیپلم بگیرم. همیشه بی قرار بودم.
فکر میکردند اگر ازدواج کنم، سر به زیر می شوم
او اظهار می کند: من سال ۱۳۶۲ ازدواج کردم و مسیرم از جمشید جدا شد. او بیش از حد مصرف می کرد تا اینکه در زندان بروجرد با آب جوش گردنش سوخت و آشفته شد طوریکه وقتی از زندان بیرون آمد، مجنون شده بود. کنار خیابان زندگی می کرد و کنار خیابان هم مرد.
فرازمند مطرح می کند: موادمخدر مصرف نمیکردم اما مشروب میخوردم. فکر می کردم مشروب جزء موادمخدر نیست. ازدواج من از روی میل باطنی نبود. به اجبار خانواده و باورهای غلط آنها ازدواج کردم. فکر میکردند اگر ازدواج کنم، سر به زیر می شوم و زندگی می کنم. کسی که بلد نیست زندگی کند، کسی که مسئولیت پذیر نیست، چه فرقی می کند متأهل باشد یا مجرد، بی مسئولیت است. من این موضوع را می دانستم اما بلد نبودم چطور خانواده ام را متقاعد کنم که صلاحیت ازدواج و پذیرفتن مسئولیت فرزند را ندارم. همسرم زن مهربانی بود که با تمام مشکلات من می ساخت و دم نمی زد. او هم قربانی ناآگاهی جامعه شده بود.
او اضافه می کند: بعد از ازدواج دوباره مصرف موادمخدر را شروع کردم. سال ۶۷ بود که طرح والعادیات(دستگیری معتادان) در ملایر به اجرا درآمد بنابراین مجبور شدیم شبانه به اتفاق خانواده ام اثاثیه خانه را بار خاور بزنیم و به خرم آباد برویم. کل سرمایه ام ۳۰ هزار تومان بود که از خواهرم بابت پول زمین پدری گرفته بودم. ۳۰۰۰ تومان کرایه ماشین شد. چند روزی در بازار خرم آباد دنبال کار می گشتم تا اینکه تصمیم گرفتم کنار خیابان جوراب فروشی کنم. کم کم کارم گرفت و به ظاهر زندگی ام رونق دادم.
او ادامه می دهد: تا اینکه یکی از اقوام همسرم که شیشه بر بود، تصمیم گرفت جواز و سهمیه اش را بفروشد. یکی از برادران همسرم که آن موقع سرباز بود و به کار شیشه بری آشنایی داشت از من خواست جواز و سهمیه را برایش بخرم اما بعد از خرید زیر قولش زد و گفت نمی خواهم و در نتیجه گردن خودم افتاد. چند سالی مشغول شیشه بری شدم اما در این کار هم موفق نشدم.
همسرم ششم اردیبهشت سال ۷۶ فوت کرد
فرازمند چند لحظه سکوت میکند، شاید به رنج های همسرش می اندیشد. به مظلومیت و تنهایی هایی که تحمل می کرده، به تمام سکوت های سرشار از شکایت هایش. با لحنی آرام می گوید: گاهی از خودم میپرسیدم چرا تکلیفت با خودت معلوم نیست اما به جواب نمی رسیدم. سال ۷۴ همسرم بیمار شد. او به سرطان لنفاوی مبتلا شده بود. این اتفاق درست زمانی افتاد که از هر لحاظ ورشکسته شده بودم. حالا سه فرزند داشتم، دو پسر و یک دختر سه چهار ساله. با اینکه دستم خالی بود اما هر کاری برای درمان همسرم انجام دادم، او ششم اردیبهشت ماه سال ۷۶ فوت کرد.
او بیان می کند: نبود همسرم شیرازه زندگی ما را از هم گسیخت. دیگر امیدی به زندگی نداشتم. مصرفم به شدت افزایش پیدا کرده بود. یادم می آید زمانی که همسرم را به غسالخانه برده بودند، من به دنبال تهیه مواد و مصرف بودم. به ملایر آمدیم. خواهرم دختر سه چهار ساله ام را پیش خودش نگه داشت و من و دو پسرم که حالا دیگر مدرسه نمی رفتند، با هم زندگی می کردیم.
پسر بزرگم هم مصرف می کرد و هم مواد می فروخت
فرازمند اظهار می کند: سال ۷۷ به اتفاق دوستم محمود که تازه از زندان آزاد شده بود و دو پسرم به بندرعباس رفتیم. آنجا دست به هر کاری می زدم، از شیشه بری گرفته تا قاچاق فروشی و دکه داری. دو سال بندرعباس بودیم. تصمیم گرفتم به ملایر برگردم اما محمود برنگشت. چند ماهی در ملایر خانه خواهرم و گاهی در پارک بودم. حالا خودم مصرف می کردم و پسر بزرگم هم مصرف می کرد و هم مواد می فروخت. تا اینکه دوباره به زندان افتادم. دیگر از بچه هایم خبر نداشتم. کسی به ملاقاتم نمی آمد و دو سال بعد که آزاد شدم و سراغ پسرها را گرفتم هر کدام کار می کردند اما زندگی آشفته ای داشتند. دوباره مصرف مشروب را شروع کرده بودم. اوایل هفته ای یک بار اما کم کم بیشتر شد طوریکه پس از دو سال الکلی شدم و هر روز دو بطری الکل میخوردم.
آرام آرام به خیابان کشیده شدم
او ادامه می دهد: حالا میخوردم که کمتر درد بکشم. میخوردم تا خودم را فراموش کنم. دوست داشتم محو شوم. آرام آرام به خیابان کشیده شدم. روی دیدن پسرهایم را نداشتم. دوست نداشتم مرا با این وضع ببینند. همان موقع بود که انگشت پسر کوچکم با اره برقی قطع شده بود و پسر بزرگم به زندان افتاده بود. در خیابان ناصر خسرو پرسه می زدم و بچه های داروفروش، الکل مرا تأمین می کردند. کلانتری ۱۱۳ بازار هم کاری به من نداشت چراکه به این نتیجه رسیده بودند که همین روزها جنازه ام را از کنار خیابان جمع می کنند.
زنده بودنم به دردی نخورد، لااقل با مردنم حالی به بچه هایم بدهم
فرازمند درباره مهمترین تصمیم زندگی اش در آن روزها می گوید: تصمیمم را گرفته بودم. عید سال ۸۴ بود. کنار دیوار بیمارستان سپیر روبروی کوچه برهمه در خیابان سیروس قدم میزدم. به بالای خیابان چشم دوخته بودم تا ماشینی انتخاب کنم و خودم را جلوی آن پرت کنم. با خود می گفتم من که زنده بودنم به دردی نخورد لااقل با مردنم حالی به بچه هایم بدهم تا بتوانند با پول دیه ای که میگیرند زندگیشان را رو به راه کنند. عشق به قلم و نوشتن تنها چیزی بود که پس از حس پدرانه از همان زمان کودکی همراهم بود و هنوز در وجودم نمرده بود. پس از اینکه چنین تصمیمی گرفتم این شعر را گفتم:
دگر اینجا نمی مانم
دگر افسانه شادی نمی خوانم
دگر شعر از شراب و گل نمی گویم
دگر با بره آهو خو نمی گیرم
دگر با دختران دفتر شعرم
نمی گویم، نمیخندم….
مرا هم مرده پندارید
مرا در این مزار زندگی
آرام بگذارید
خدایا تمومش کن!
او ادامه می دهد: یک نیسان رسید. خودم را پرت کردم جلوی آن و با صدای بلند گفتم «خدایا تمومش کن» و دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی به هوش آمدم در بیمارستان سپیر بودم. پسر راننده نیسانی که خودم را جلوی آن پرت کرده بودم بالای سرم بود. آن شب در منزلشان هیأت بود و او از من خواست که رضایت بدهم تا پدرش از بازداشتگاه آزاد شود. ظاهراً اتفاقی برایم نیفتاده بود، دکتر که بالای سرم آمد گفت لخته خونی در سرت دیده شده باید بمانی تا وضعیتت بررسی شود اما من با رضایت خودم به کلانتری ۱۱۳ بازار آمدم و رضایت دادم راننده نیسان از بازداشتگاه آزاد شد. وقتی رضایت نامه را امضاء می کردم راننده نیسان گفت «طریقه خودکار گرفتنت نشان می دهد که اهل قلم و دفتری».
فرازمند اضافه می کند: کمی حرف زدیم و پس از آن به اتفاق هم به ناصر خسرو رفتیم. راننده نیسان مرا به مسافرخانه ای برد که با صاحبش دوست بود. اتاق دو تخته ای برایم گرفت و قرار شد آنجا بمانم تا دنبالم بیاید. ۶۰ هزار تومان زیر بالشم گذاشته بود که بعد فهمیدم کار او بوده. صبح زود از مسافرخانه به سمت مولوی بیرون زدم و به بازارچه سیداسماعیل رسیدم.
تصمیم گرفته بودم مصرفم را قطع کنم
به گفته فرازمند، روز چهارم فروردین ۸۴، او تصمیم می گیرد مصرفش را قطع کند. از طریق یکی از دوستانش وارد جلسات پارک کوثر می شود. او ادامه می دهد: هر روز صبح حدود ساعت ۱۰ جلسات با حضور افرادی که در دوران ترک بودند، برگزار می شد. ۳۸ روز را در آن پارک گذراندم. صبح ها قبل از شروع جلسه یک چهارم نان بربری، یک تکه پنیر و یک استکان چای به ما می دادند و من تا صبح روز بعد چیزی برای خوردن نداشتم. شب و روزم در همان پارک سپری می شد. افراد زیادی شب ها در همان پارک و کنار شمشادها مصرف می کردند اما من دیگر نمی خواستم مصرف کنم. سیگار نداشتم و روزها پس از تمام شدن جلسات، مشغول جمع کردن ته سیگار از اطراف پارک می شدم. با اینکار هم سرگرم بودم و به فکر مصرف نمی افتادم و هم برای شب سیگار داشتم. ته سیگارهای بلند بیشتر کنار ایستگاه اتوبوس پیدا می شد.
خوش به حال کسی که سیگاری کشید، یک لیوان چای خورد و مرد
او بیان می کند: ۲۵ یا ۲۶ روز بود که پاک بودم. یک شب در پارک کوثر نشسته بودم باران تندی می بارید و سماور دکه ای که در پارک بود، قل قل می کرد. خیس شده بودم. آرزویم در حد خوردن یک لیوان چای، کوچک شده بود. با خودم گفتم «خوش به حال کسی که سیگار کشید و یک لیوان چای خورد و مرد».
او اظهار می کند: جمعه ها از صبحانه خبری نبود. یادم می آید پنجشنبه که صبحانه را خوردم دیگر تا شنبه چیزی برای خوردن نداشتم. جمعه شب بود. خیلی گرسنه شده بودم. چلوکبابی هانی دور میدان قیام بود. بوی کباب هوش از سرم پرانده بود. جلوی در کبابی کمین کرده بودم که یک غذا از روی میز بردارم و تا بخواهند مرا بگیرند، غذا را بگذارم دهانم. در همین فکر بودم که دستی را روی شانه هایم احساس کردم. برگشتم دیدم مردی حدوداً ۶۵ ساله و درشت هیکل روبرویم ایستاده است. گفت «برو تو» و با دستانش مرا به سمت داخل چلو کبابی هل داد. روی میز نشستیم، دو پرس چلو کباب گرفت. خوردیم. یک پرس دیگر هم برای من گرفت آن را هم خوردم. پول غذاها را حساب کرد و رفت. من او را نمی شناختم. نفهمیدم چطور آمد و کجا رفت.
دیپلم گرفتم و وارد دانشگاه شهید بهشتی شدم
به گزارش آرمان گرد، پس از پشت سر گذاشتن دوره ۳۸ روزه، یکی از دوستان هم مصرفی فرازمند که هنوز مصرف کننده بوده است، او را می بیند و به او می گوید که در بازارچه عودلاجان کوچه حکیم، خانه ای باز شده است به نام خانه دوست که چای و ناهار هم می دهند.
فرازمند ادامه میدهد: از نظافت مرکز شروع کردم. بعد از مدتی آشپزی کردم و بعد از چند وقت به گروه «ٱتریچ» که کارش جمع آوری سرنگ های آلوده بود، پیوستم. بیشتر خرابه های پامنار، ناصرخسرو، دروازه غار، زیر پل ری و امامزاده یحیی را پاکسازی می کردیم. همانجا اتاق کوچکی داشتم و دو پسرم را پیش خودم آوردم. پسر بزرگم به علت درگیری و شرارت دوباره راهی زندان شد اما پسر کوچکم کمک من آشپزی می کرد و همزمان سرکار می رفت. با کمک «فروهر تشویقی»، بنیانگذار تولد دوباره و گروه های ۱۲ قدمی در ایران، درس خواندم و دیپلم گرفتم و پس از آن در رشته روانشناسی اعتیاد دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شدم.
زخم های معتادان را در دخمه های اطراف تهران پانسمان می کردم
فرازمند همانطور که با هیجان درباره پذیرفته شدن در دانشگاه می گوید، ناگهان بغضی آن همه هیجان و اشتیاق را بهم می ریزد. دستمالی از روی میز برمی دارد و چشمانش را پاک می کند. می فهمم که برایش سخت است از آنچه می خواهد بگوید. چند لحظه سکوت می کند و بعد ادامه می دهد: از دانشگاه که می آمدم، گاز استریل، باند، لیوان یک بار مصرف و یک فلاسک کوچک چای را در کوله پشتی می گذاشتم و راهی خرابه های اطراف تهران می شدم. زخم های معتادانی که در دخمه ها و خرابه ها مشغول زندگی و مصرف بودند را پانسمان می کردم.
او اضافه می کند: خیابان ابریشم تهران دخمه ای دارد که اگر سری بزنی ممکن است اسکلت هایی هم پیدا کنی. ابتدا بوی زخم ها اذیتم می کرد اما عشق ورزی را آنجا یاد گرفتم. خیلی از معتادانی که آنجا بودند را به مرکز معرفی می کردم و به همان روشی که خودم رفته بودم، پاک می شدند.
من داستان زندگی ام را می گویم تا دیگران بیدار شوند
به گفته فرازمند، طی ۱۷ سال اخیر، بیش از ۲۰۰۰ مصرف کننده موادمخدر کنار او پاک شده و حالا هم پاک هستند و با آنها ارتباط دارد برخی ملایر، برخی تهران، کرج و شهرهای دیگر.
او می گوید: هر زندانی که رفتم، بزرگترین دانشگاه برای من بود و بهترین درس ها را یاد گرفتم البته قرار نیست همه در زندان درس یاد بگیرند، گاهی نیاز به تجربه دوباره نیست و باید از تجربیات آنها که این راه را رفتند، درس گرفت. شاید مادری برای فرزندش داستان بگوید تا بخوابد اما من داستان زندگی ام را می گویم تا دیگران بیدار شوند.
خانواده ها در همه موارد با فرزندانشان مشورت کنند
به گفته او، اعتیاد چیزی فراتر از مصرف موادمخدر است در واقع مصرف موادمخدر نشانه بارز اعتیاد است. وجود فرد معتاد پر از ترس است و هر فرد معتادی خلأ و کمبودی در درونش احساس می کند. نباید به فرد معتاد از بالا به پایین نگاه کرد. آنها فوق العاده احساساتی هستند پس نوع برخورد ما باید مهربانانه باشد.
فرازمند نکات مهمی را به خانواده ها یادآوری و تأکید می کند: خانواده ها باید فرزندانشان را در تمامی موضوعات وارد کنند، با آنها در هر مورد مشورت بگیرند، اجازه بروز احساسات را به فرزندان خود بدهند و احساسات آنها را قضاوت و سرکوب نکنند. سرکوب احساسات واکنش غیرطبیعی را به دنبال دارد و خلأ درونی را رشد می دهد.
به گفته او، خانواده ها فرزندانشان را تهدید نکنند که اگر فلان کار را بکنی دیگر دوستت نداریم یا رهایت می کنیم. اجازه دهند توانایی خود را بشناسند. قرار نیست همه دکتر شوند. شاید دوست داشته باشد، نجار شود بگذارند خودش انتخاب کند اما به او کمک کنند که نجار خوبی شود. برای فرزندشان جشن تولد بگیرند، حتی شده یک جشن کوچک سه نفره تا به او بفهمانند که تو برای ما مهم هستی و از بودنت خوشحالیم. به آنها مسئولیت بدهند و آنها را مسئولیت پذیر تربیت کنند.
فرازمند پیشنهاد می دهد که برگزاری کلاس هایی با هدف توانمندسازی خانواده ها در سطح شهر به ویژه مناطق حاشیه نشین و آسیب پذیر می تواند تأثیر بسزایی در پیشگیری از اعتیاد داشته باشد.
عینکش را از جیبش درمی آورد و به چشم می زند، کتاب «پرواز با بال های سوخته» روی میز است. آن را برمی دارد و آرام ورق می زند و شروع به خواندن می کند:
از این طوفان عالم سوز
از این طوفان ویرانگر
وزین بیدادگر دوران
دلم خون است
و من تنهای تنها مانده ام
در قعر این طوفان
کسی دستش نمی آید برون
از آستین یاری
همه درگیر طوفانند
و خود این را نمی دانند
زمین آلوده و آسیب بسیار است
و طوفان می کند ویران
نگاهش می کنند
اما نمی بینند
چنان طوفان ویرانگر
جوانان وطن را می کند پر پر
و این طوفان همان جهل است
و نادانی
و یک عمری پشیمانی که نامش اعتیاد باشد
عجب دردیست نادانی
انتهای پیام
[ad_2]